بخشی از خاطرات جنگ
بخشی از خاطرات جنگ ..... داستانی متفاوت از جنگ ...هرگز به مرگ نه نگویید ...
نویسنده : مجیدرضا حاجی
وثوق
بنام خدا
ابتدا این خاطرات که سهم کوچکی از سالهای دفاع مقدس دارد تقدیم میکنم به همه عاشقان اسلام و مدافعان سرزمین اسلامی چه سپاهی یا ارتشی وبسیجی که با ایمان واخلاص ونثار جان ومال خویش از کیان اسلام دفاع کردند واز مرگ نهراسیدند وبعدتمام خانواده های شهدا آزادگان مجروحین و جانبازان ورزمندگان دلاور اسلام یاد امام ره گرامی که در آنزمانها چراغ هدایت افراد بودند و تقدیم به همسرم که ویراستاری این خاطره را انجام داد.درخاتمه تصمیم داشتم این خاطره جنگ را بصورت کتاب چاپ کنم که ارگانی جایی همکاری نکرد چنانچه از خوانندگان خیر ی که مایلند هزینه چاپ وانتشار این خاطره را بپردازند با این شماره محل کار تماس بگیرند .05118011215حاجی وثوق
مقدمه :جنگ ما جنگ تحمیلی بود وجنگ ما دراصل دفاعی مقدس بود که رزمندگان ,وجودشان را به محک ومیزان بردند و روح شجاعت ودلاوری های صدر اسلام و کربلای حسینی (ع) را با خون ووجود خویش آبیاری کردند فریاد حسین (ع) که آیا کسی هست که مرا یاری کند برای همه زمانها بلند است وتنها گوشهای تیز وپاک این نداها را می شنوند و من بسیار خدارا شاکرم که قسمت کوچکی از زندگیم در این عرصه های بزرگ نبرد وجودی ,نبرد با دشمن درونی )علاوه برجهاداصغر جهاداکبر نیز تاحدودی انجام شد )گذشت نبرد با دشمنی مثل صدام فقط ظاهر جنگ بود .من از خداوند کریم بسیار تشکر میکنم که مرا با ملکوتیانی چند آشناکرد که اگر پنج هزارسال در میان جمعیت های مرفه شهری وروستایی زندگی عادی میکردم ,هرگز نمی توانستم به ماهیت وجود ی خودم پی ببرم ودرمدت کوتاهی که دراین دانشگاه انسان ساز حضور داشتم برای جاودانگی آماده شدم .هربار که عکس شهدا را در بعضی مساجد یا بلوارها یا گلزارها می بینم بی اختیار برآنها خیره می شوم گویی باوجودی که آنهار ا شاید اصلا ندیده باشم ,سالهاست با ایشان آشنایی نزدیک ودیرینه دارم .بزرگواران هرگز برشهد اگریه نکنید بلکه برخودتان بگریید که چقدر از آنها دورید .
فصل اول :مهرماه سال 1365 هجری شمسی وآغاز مدارس وفصل برگریزان درختان بودودرآنسال عاشقان جبهه سهم زیادی در این برگریزان وجود داشتند هنوز از ماجرای کربلای2 و شهادت شهید کاوه زمانی چندان نمی گذشت که تازه به خانه وآشیانه برگشته بودم ولی این آشیانه محل قرارمن نبود وبایستی بلافاصله اعزام می شدم . این بار خبر رسید محل اعزام غرب کشور نیست و جنوب خواهد بود . قبل از هرچیز برای خداحافظی وکسب اجازه به حرم آستان قدس رضوی رفتم وسلامی خدمت حضرت امام رضا (ع) دادم ونماز حاجت خواندم ودر پایان التماس دعا از شاه خراسان ,گفتم :ای بزرگوار جهانهای بالای بشریت ,درخواست من از شما این است که در این نبردهای آتی یا عمودی عمودی برگردم یا افقی افقی وبنده ناچیزحوصله مجروحیت وجانبازی وزحمت برای خانواده ومملکتم را ندارم ولي از مرگ نیز هیچ هراسی ندارم چون مرگی جز دیدار پروردگاروجود ندارد . مادرم که سالهاست به رحمت ایزدی رفته ونامش فاطمه بود بسیار مرا نصیحت کرد که از این سفر صرف نظر کنم ودلیلش این بود که میگفت تودر زمان سربازی درجبهه خدمت کردی ومن بسیارغصه توراخوردم ومجددا دیگرازتو انتظاری نیست چقدر دلنگران توبودم آیا برای یک مادر اینها بس نیست ضمن اينكه تو وظیفه شرعیت را انجام داده ای ولی در جواب مادر گفتم اولا مرگ اگر بخواهد بیاید دررختخواب هم خواهد آمد وحال آنکه حافظ ونگهدار کس دیگری است . ازطرفی ندیدی دوستانم نظیر شهاب خزایی از محله رضا شهر مشهد چگونه شهید شد وداغی بدلم گذاشت که نزدیکترین خویشم که پدرم سید یحیی بود چنان نبود وهنوز داغ داغم زمانی که این بزرگوار درمسیر خسروی به سمت فلکه اب وحرم مطهر تشیع می شد دربیشتر مسیر حمل تابوت را برعهده داشتم واین بزرگوار از کمر به بالا در اثر آرپی جی آثاری نداشت وبا شلوار دفن گردید چون شهید میدان غسل وکفن ندارد وبد جوری از دست عراقی ها عصبانی بودم (هرکسی ازنزدیک با این بزرگوار آشنایی داشت وفضائل اورا میدانست باید از فرط غصه دق میکرد )واز طرفی اگرمن که توان جنگیدن دارم در خانه بمانم چه کسی میخواهد از کیان اسلام وسرزمین دفاع کندشما نمی ترسید دشمن به این شهر بریزد وهمان بلایی که دامنگیر زنان بی پناه اهواز شد برشمانیز نازل شود ؟بهرحال مادرم حتی با واسطه کردن بعضی افرادصاحب نفوذ باز هم نتوانست مرا از این تصمیم منصرف کندولذاداشتم برای نبردی بیکران آماده می شدم آماده تر از گذشته آماده تر از همیشه .
فصل دوم : بسیجی ها ی هم قطار در مسیر تهران وجنوب از خاطرات وشجاعت های خودشان می گفتند وواقعا در مقابل بعضی ها احساس کوچکی می کردم چهره های جوان وپیر وحتی بعضی ها هنوز موی صورتشان در نیامده بود بعدها فهمیدم اینها امضای رضایت نامه از والدینشان را در وقت خوابشان می گرفتند . نماز های پرشور بسیجیان ودعاهایشان وفریادهای حسین حسینشان را هرگز از یاد نخواهم برد گویی کربلای مجسم بود وهیچ کس نمی دانست فردای آنروز در کدامین سرزمین وبه دست چه کسی کشته خواهد شد یا چه حماسه ای خواهد آفرید . بعضی نگاهها سرشار بود از صداقت پاکی که در اعماق وجودت نفوذ می کرد . گویی اینها از جنس آدمیان نبودند وما به مهمانی خدا دعوت شده بودیم .
سازماندهی ما در لشکر 21 امام رضا (ع) وگردان العادیات صورت گرفت که عموما کاشمری بودند( چون آنها کاشمری بودند من هم با گویش کاشمری در گردان صحبت می کردم )وفرمانده گردان ما سید حسن فلاح هاشمیان ورسته کاری من بعنوان کمک بیسیم چی گردان تعیین شد . از اخلاق فرمانده پرسیدم که چگونه فردی است؟ چون یکی از دلایلم که به غرب کشور با همه سختیهایش راضی شدم , دیدن روی نازنین کاوه بود مردی که از قله های عشق وشجاعت عبور کرده بود وهمواره ترس را به استهزاء گرفته بود موجودی آسمانی که شبانگاه استاد وقاری قرآن بود وروز شیر بیشه وامان از دشمنان بریده بود که دیدنش آرزوی هربسیجی بود . (یادم می آید برادران میگفتند دیدن روی کاوه فقط درخط مقدم میسر است روزی یکی از برادران در تیپ ویژه صدایم کرد وگفت بیا کاوه داردفوتبال بازی میکند دوان دوان بنزدش رفتم وبا دست مجروح داشت فوتبال بازی میکرد درتمام آن مدت تماشایش کردم وسیر نشدم نیرویی میگفت مجید خوب نگاه کن شاید دیگر هرگزنبینی ) برایم توضیح دادند که ایشان یعنی حسن آقا فردی فوق العاده شجاع می باشد ودر عملیات بستان رشادت های زیادی از خود نشان داده و جنگیدن در کنار ایشان باعث افتخار است وچون این را شنیدم آرام وآسوده خاطر شدم .
محل اطراق ما در کنار حمیدیه اهواز بود کنار رودخانه ای خروشان و آموزش های بیسیم و وبقیه آموزشهای لازم را درآنجا میدیدیم وآماده می شدیم برای عملیات . یکروز فرمانده سخنرانی کرد وپی بردم آدم شوخ طبعی هم هست ( مومنان مخصوصا سالار مومنان علی (ع) نیز با وجود شجاعت های بینظیر جنگی درتاریخ بشریت این چنین شوخ طبع بودند) چون در سخنرانیش گفت من قول داده بودم برای گردان شیر بگیرم ولی الان صلاح دیدم بجای شیر سیر بدهم ولذا سیر دربین گردان که چیزی حدود 300 نفر (سه گروهان +ادوات+خدمات )بودیم توزیع شد خوبی مصرف سیر این بود که مقاومت بدن را در مقابل امراض افزایش می داد واين كاررا از عراقي ها ياد گرفته بودند چون آنها در سنگرهايشان سيرهاي مرغوبي داشتند. دوستان زیادی پیدا کرده بودم یکی محصل سال چهارم ریاضی واستاد قران بود وچقدر مسلط وزیبا قران می خواند فامیلش خادم الخمسه بود بعدها بعد از شهادتش فهمیدم برادر شهید بوده وخانه اش در خیابان فلسطين مشهد بودوخودش از شهادتش خبر داشت درعوض یکی بود بنام شاهرخی از آزادشهرمشهدکه میگفت من رقاص بریک هستم ونماز درستی نداشت, بعضی وقتها در جلسات قرانی که درچادر برگزار میکردیم خمسه بزرگوار بسیار از دست این فرد عصبانی می شد ومرتب نصیحتش میکرد ولي بعدها همین فرد به ظاهر بی بند وبار درعملیات زیادی شرکت کرد وبارها مجروح شد وبسیار شجاع واهل نماز شد ببینید جبهه وبسیج آدمها را چقدر تغییر میداد, پس گمان نکنید فیلم اخراجی ها براساس توهم ساخته شده این چنین مواردی داشتیم .یک بسیجی خیلی جوان بود فکرکنم نامش محولاتی بودشاید 16 ساله از همان نگهاههایی داشت که ملکوتی بود وچون من درآنزمان رزمی کاربودم وکمبربند قهوه ای داشتم و پنهانی ورزش می کردم که ریا نشود او دیده بود وبه من علاقمند شده بود ومن هم قلبا بعنوان برادر واقعی کوچکم دوستش داشتم . اوكه فهميده بود من رزمي كارم ميگفت توتا كنون دعوا كرده اي ومن مي گفتم من اين فن را براي اين منظور يادنگرفتم ولي چرا چند دفعه پيش آمده مثلا سال 58-59 اوايل انقلاب مسابقه فوتبال در مشهد بين شهرستانها برگزارشد و شهرستان گناباد كه زادگاهم است درمقابل مشهد درورزشگاه سعدآبادقرار گرفته بود تشويق ميكردم آنزمان من کمبرند سبز ازیکی از بهترین اساتید بنام آرین خو داشتم ضمنا آنوقت ها کمبربندسبز مثل الان فراوان نبود که بماند خیلی هم کم بود و استادآرین خو نیزاز شاگردان تراز اول استاد بزرگ فرهاد وارسته بود كه عده اي اوباش شروع به فحاشي به من كردند ابتدا تذكر دادم ولي آنها فحش هاي بسيارركيك دادند ومن بتنهايي با گروهي از آنان درگير شدم که بدجوري آسيب ديدندومامور کمیته مجبور به دخالت وتیراندازی شد و ميگفتند آنها اوباش منطقه آبكوه بودند و برادر محولاتي عاشق صحبت هاي من می شد مسئول ما شخصی بنام فراهانی از اهالي كاشمر که فرد یبسیار شجاع وبردباروباایمان واخلاصی بود به من گفت فلانی این شخص خواب شهادتش را دیده وقطعا شهید خواهد شد و بشوخی به او گفتم که اگر شهید شدی ومن بالای سرت آمدم از تو میخواهم که برای یک لحظه هم که شده چشمانت را باز کنی واوهم قبول کرد وبعدها به سرمزارهاي اين شهيد وحسن آقا كه در شهيد مدرس كاشمر دفن شده بودند رفتم واداي احترام كردم وحمد وتوحيد برايشان خواندم وبيادشان بسيارگريستم . ضمنا من با آرپی جی چه در دوران سربازی یا عملیات بسیجی گذشته کارنکرده بودم وآموزش ندیده بودم واز اودرخواست کردم به من آموزش بدهد واو هم با کما ل میل پذیرفت که بعدها این اطلاعات درعملیات برایم مفید واقع شد . مثل این بود که آموزشهایی که من لازم داشتم, بنوعی که خودم فکر نمیکردم به من تعلیم داده می شد ,گویا خدا آموزشگر ما بود ومارا زیرنظرداشت درحالیکه ما از او غافل بودیم وچه کسی ادعا کرده که همواره از یاد خدا غفلت نکرده جز معصومین (ع )که مقامشان در فکر ما هم نمیگنجد . دوستان دیگری نیز داشتم نظیر علی عطایی از بچه های طالقانی رضاشهر مشهد که درآغاز عملیات مجروح شد وبعد هادرمشهد به عیادتش رفتم واکنون دبیر آموزش وپرورش نواحی مشهد می باشد .
من می بایست بطرق مختلف شجاعت های خودم را ارتقاء می دادم , وبنا بریک اصل آموزشی هرچه قدر درتمرینات بیشتر عرق ريخته شود درنبرد کمترخونریزی خواهد شد .
به همين منظور علاوه برتمرينات معمول بسيجي در محل هاي خلوت وياشب هنگام به ورزشهاي رزمي مي پرداختم وبدنم عجيب ورزيده شده بود .ضمن اينكه از خورد وخوراك نيز غافل نبودم هميشه چند بسته كره اضافه ميگرفتم و با غذا مخلوط مي كردم البته غذاهايمان ساده بود ولي ایكاش همان غذاهاي ساده مادام العمر ادامه داشت ودوران جبهه هرگز تمام نمي شد .
روزي به اتفاق چند بسيجي به كنار رودخانه رفتيم رودخانه خروشاني در كنار حميديه بود ,همراهان گفتند شنا كنيم ولي عده اي گفتند برادران سپاهي اجازه نخواهند داد چون اينجا قبلا عده اي غرق شده اند ومن بلافاصله لباس ها را درآوردم بقيه هم ازمن تقليد كردند وبه آب زديم ومن از يك طرف رودخانه به طرف ديگر رفت وآمد ميكردم وبرايشان توضيح میدادم كه اگر ميخواهيد اينكار را بكنيد بايستي در جهت جريان آب وبا نيروي سريع خود رودخانه به آرامي خود را منتقل كنيد كه درهمين اثنا صداي سوت وفرياد برادر سپاهي بلند شد وچون قسمتي از صحنه راديده بود بسیار مارا نصيحت نمود وبه من خطاب كرد كه اگر شما به رودخانه وفنون شنا آشنايي ولي دوستانت ممكن است آسيب جدي ببينند . با گشت وگذاری كه در گردان هاي مختلف تيپ زدم متوجه شدم بسيجي هابخصوص شمال خراسان وحتي تا منطقه كاشمر بشدت به كشتي چوخه علاقمند ومشغول مي باشند ومن باوجودي كه اصلا به فنون چوخه آشنا نبودم وتخصص من كاراته كان ذن ريو كمبربند قهوه اي بود ولی آشنايي مختصري با كشتي وجودو داشتم لذا با استفاده از يك اصل ساده گوجوريو يا روش سفتي ونرمي به ميانشان مي رفتم وقويترين هايشان را انتخاب وآنها را نقش برزمين ميكردم كه نمي دانم چطور بچه هاي گردان العاديات متوجه اين قضيه شدند وبزور وبااصرار مرا با قهرمان چوخه خودشان روبرو كردند و طي يك مسابقه نفس گير با حضور جمع کثیری از بسیجیان بارها اورا به زمين زدم وفقط يكبار زمين خوردم كه بعدها از همين قهرمان خاطره اي بوجود آمد كه در وقتش خواهم گفت , درجایی دیگر عده ای مانع گذاشته بودند واز بالای آن روی شن های حمیدیه می پریدند به آنجا رفتم وبه سبک های مختلف از روی آنها می پریدم وارتفاع آنرا به اندازه بیشترازقامتمبرده و می پریدم که بقیه نمی توانستند ,این پریدنها بعدا درصحنه هایی از نبرد مورداستفاده قرارگرفت . شب هاي حميديه واقعا پر از شور حسيني و ناله هاي عاشاقانه ودوره هاي قراني بود و من مثل هعميشه اسم حضرت زهرا ع را كه مي شنديدم كاملا منقلب مي شدم و از عمليات فتح المبين بخاطرم ميامد كه دردشت عباس در زمان سربازي با همين رمز بود .
شبی در چادر با جمعی از برادران سپاه و بسیجی که آنهارانمی شناختم برای قرائت قرآن گردهم آمدیم ومثل همیشه برادر خادم الخمسه با صدای نازنین خودش محفل مارا مزین به ارواح ملکوتی کرد .عجیب اینکه من نیز آنشب صدایم فرق کرده بطوریکه اصلا انتظار چنین قرائتی را نداشتم چون من بیشتر ترتیل کارکرده بودم .اتفاقا دعای ختم را به من واگذار کردند که ناگهان دیدم که مانند یک مداح دارم ختم میکنم ونمی دانم آن الفاظ از کجا می آمدند . آری برادر جبهه تنها محل جنگ نبود محل دل شکستن بود محل تضرع محل باز شدن استعدادهایی بود که هرگز بکار گرفته نشده بود ,دانشگاهی بود که چون اراده میکردی می آموختی آنجا مدرسه جنگ نبود مدرسه عشق بود وبسیجی عاشق آن .
يك روز هم اعلام كردند كه قراراست در رودخانه كارون آموزش ومسابقه شنا برگزاركنند .گروههاي 9نفره مشخص شدند که درهرقايق به ميان رودخانه مي بردند وازآنجا می بایست با تجهيزات شنا مي كرديم وكنار رودخانه آمده وسريع در منطقه مورد نظر مستقرميشديم وقرارشد به نفرات اول هر قايق يا گروه جايزه تعلق بگيرد .من در گروه خودم اول شدم واسامي يادداشت شد بعد كه درخواست جايزه كرديم برادر سپاهي مسئول آموزش آن محل سخنراني كرد وگفت جايزه همه نفرات اول اين است كه درشب عمليات خط شكن باشند وبا صلوات ودعا بجان رهبر پايان مراسم آموزش اعلام شد . تا اينكه يكشب که گردان ها حال وهواي ديگری داشت وپلومرغ مفصلي توزيع شد ,فهميديم عمليات نزديك شده و متعاقب آن آماده باش خورديم وآماده عمليات شدیم . عده اي از غواص ها عازم منطقه عملياتي شدند وفهميديم كربلاي 4 شروع شده كه بلافاصله يك يا دوروز بعد خبررسيد عمليات ناموفق بوده ولورفته وبسياري از غواص ها شهيد شده اند . يكي از اين شهدا همان دوست بزرگوار من خادم الخمسه بود وجالب اينكه يكنفر بنام كيخواه كه بچه منطقه ضدمشهد بود واحمد خيرآبادي كه رضاشهر ي بود, فكر مي كردم شهيد شده اند ,بطور معجزه آسا نجات يافتند كه بعدها برادر كيخواه رابطوراتفاقي در لباس سرگرد نيروهاي انتظامي ديدم و احمدرا هم كه سال گذشته درطی تصادفی برحمت ايزدي رفت بتازگي پيدايش كرده بودم ورابطه خانوادگي برقرارکرده بودیم .باری دستور رسيد كه آمادگي همچنان ادامه داشته باشد تا اعلام عمليات جديد كه همان عمليات كربلاي 5 بود .گردان ما آماده شد تا در موقع خودش عمل كند . ما يك معاون گردان داشيم بنام برادر عصمتي كه او هم واقعا شجاع بود که درعملیات های بعدی شهيد شد واقعا چه انسانهاي بزرگي ديدم كه هرگز نمي توانستم در طول زندگيم اينهمه راكنارهم ببينم.کسانی كه حاضر بودند براحتي باارزشترين داراييشان يعني جانشان را در راه دين ودفاع از سرزمين اسلامي بدهند ولذا ترس را به تمسخر ميگرفتندوشجاعت را شرمنده ميكردند ,آنان ارزش هاي بالاي انساني رادرك ورفتار ميكردند .همه مشكلات بشر هم همين است كه اگر از مال وجان گذشت شود وارزشهایي مثل عشق به خدا ولايت ائمه (ع )مخصوصا امام حسين (ع) جايگزين شود ,انسان برتر نمود پيدا ميكند وبراي عشق وشادي عشق واشك ناشي از اين عشق هيچ قيمتي نميتوان پيدا كرد وهيچ جايگزيني نیست , نمونه كوچك اين مسئله حالت حاجياني است كه وقتي مشرف مي شوند بازهم ميخواهندبه خانه خدا بروند ووقتي جوياي حالشان مي شوي مي گويند گفتني نيست ,رفتني است . اين برادر عصمتي سخنراني بسيار اثربخشي كرد گرچه بزرگاني مثل برادر محسن رضايي يا فرمانده گردان وعده اي كه نمي شناختم سخنراني هاي متعددي داشتند. برادر عصمتي در كنار سخنراني اثر بخشش از ماجراي كربلا و بعضي عمليات گفت ,توصيه اي كرد وگفت :ببينيد هرزمان اگر احساس ترسي از دشمن وحال وهواهاي عمليات به شما دست داد مستقما بسراغ دشمن برويد واز نزديك حتي تن بتن آنهارا بدرك واصل كنيد تاترستان بريزد وشجاعتي فوق العاده برشما حاكم شود . اين صحبت مرا بياد مولايمان علي (ع )انداخت كه درحديثي آمده بود كه اگر از چيزي ترسيدي بسراغش برو يعني فرارنكن يا بيادم آمد كه اگر سگي پارس كند وفرار كني بدنبالت مي آید ولي اگر محكم درمقابلش بايستي اوفرارمي كند .بعدها درعمليات واقعا اين را تجربه كردم . شكست پس از عمليات کربلاي 4 ضرورت عمليات كربلاي 5 بود كه جبران ناكامي بشود. عملياتي که پيروزي آن تضمين شده باشد و ضمنا از جنبه نظامي و سياسي بسيار ارزشمند باشد تا آثار نامطلوب عدم فتح کربلاي 4 را جبران نمايد.ناحيهي مرزيِ استراتژيك شلمچه در منطقهي شمال غربيخرمشهر واقع شده كه از جنوب با اروند رود، از شمال با منطقهيعمومي اهواز و از غرب با مرزهاي بين المللي ايران و عراق، محصورگرديده است. وجود اروند رود در جنوب آن، درياچهي ماهي و جزايربوبيان، ويژگي نظامي خاصي را در اين منطقه به وجود آورده است وبه خاطر نزديكي جغرافيايي آن با شهر صنعتي بصره، از نظركارشناسان نظامي، داراي اهميت فوق العادهاي بوده است وضمنا كارخانه اي كه نمي دانم چه بود ,در محل عمليات ديده مي شد .
واين مكان ارزشمند ترين منطقه موجود شلمچه بود که دشمن در آن مستحکم ترين مواضع و موانع را داشت، به طوري که عبور از آن ها غير ممکن مي نمود و با توجه به اصول نظامي شناخته شده و محاسبات کمي، ضريب موفقيت بسيار ناچيز بود و بالطبع تضمين پيروزي از سوي فرماندهان عمليات را غير ممکن مي ساخت, ليکن ضرورت غير قابل انکار ادامه جنگ در آن موقعيت و لزوم تسريع در تصميم گيري پس از عمليات کربلاي 4 سبب گرديد که صرفا براي انجام تکليف و با اميد به نصرت الهي، تمامي نيروهاي خودي اعم از رزمنده و فرمانده براي عمليات بزرگ کربلاي 5 آماده شوند.
رمز يا زهرا (ع) همان چيزي كه واقعا دوست داشتم اعلام شد و توان مارا چند برابر كرد, من خودم واقعااحساس پروازدا شتم . اواسط ديماه 1365 بود شب نسبتا خنك ووقتي اسلحه بدست مي گرفتي دستانت واقعا سرد مي شد فراموش کردم كه بگويم چون كمك بيسيم بودم اسلحه كلاشينكوف آكبند تحويل گرفته بودم , گريس هايش را پاك كرده وبه منظور كنترل قلق چند باري تيراندازي كردم كه واقعا تنظیم آن عالی بود .
همچنین قبلادستكش هاي نرم وگرمي تهيه كرده بودم به همين منظور راحت بودم . حضور گردانها براي عمليات با برنامه ريزي نوبت به نوبت بود وگردانهايي كه عمليات آفندشان تمام مي شد براي استراحت به خط پايينتر مي آمدند و ميشود گفت پدافندي نه براي دشمن ونه براي ما بود وچون منطقه از نظر عراقي ها وما هردو مهم بود مرتب عمليات انجام مي شد در یک فاصله چند صدمتری, مواضع دشمن را گرفته وباز آنها پس مي گرفتند به همين خاطر تعداد شهداي ما وكشته هاي عراقي به شدت بالا بود .
فصل سوم :زمان عمليات گردان ما شروع شد وبا وجودي كه از خداوند در نماز هاي شب خواسته بودم كه ترس را از وجودم بزدايد به محض ورود به خط مقدم و باران گلوله وخمپاره كه كنارمان ميخورد با وجودی که هنوز مدت زیادی از عملیات کربلای دو نگذشته بود براي لحظاتي واقعا ترس مرا گرفت وبعد از مدت كوتاهي نهيبي مرا زد كه خودت را نباز كه در اينجا بياد شعر يكي از خوانندگان قديمي اقتادم كه مي گفت "عقل هیم زدکه خودت رونباز" جالب این است که با این گفتگوهای پنهانی من روحیه میگرفتم آموزش می دیدم وبعدها فهمیدم این همان کودک درون است البته بزرگوار دیگری از صنف عرفابمن گفت که توکمک های دیگری نیز داشتی . خداوند کریم همواره مواظب بندگانش می باشد ولی ما از اوسخت غافلیم .قرارشد ابتدا يكي از سه گروهان العاديات بعنوان خط شكن عمل كند وبعدا گروهان هاي ديگر بياري بشتابند وبه سبب بالارفتن روحيه افراد, معاون گردان خود فرماندهي گروهان خط شكن را بعهده گرفت ومرا نيز همراه خود كرد مثل اينكه از روحيه جنگاوري من كه بشدت آنرا پنهان ميكردم با خبر بودند ابتدا براي شروع , فرمانده عصمتي بهمراه من براي صحبت اوليه با فرمانده گردان قبلي كه واقعا خسته شده بودند رفتيم وضمنا قبلا به ماگفته شده بود تا جايي كه امكان دارد نارنجك و گلوله حمل كنيم و من هم كاملا خودم را مسلح كرده بودم ودور كمرم مملو از خشاب پر وتعداد زيادي نارنجك داشتم .اتفاقا اين خشاب ها مي توانست بعنوان جلوگيري از تركش محافظ خوبي باشد كه همين كار هم صورت گرفت . باتفاق هم بسرعت از بين رزمندگاني كه درحال درگيري بودند گذشتيم وپيغام به فرمانده دادیم كه مستقيما درحال جنگ بود پیغام دادیم . جنگ تن بتن در آنشب ودرآنجا درجریان بود. در مراجعت عده اي بسيجي راهم را سد کردند وگفتند يك تانك امان مارابریده, توكه نارنجك داري چند تايي به ما بده كه آن را ازبين ببريم .گفتم شرمنده ام برادر اينها را براي عمليات خودم نگه داشته ام ودرست نيست در عمليات شما دخالت كنم . گفتند برادر عجب حرفي مي زني عمليات من وتو يعني چه ما همه يك هدف داريم .حالا كه نياز بتوداريم فلسفه بافي میکنی؟ گفتم من خودم آن تانک را از بين مي برم. كجاست ؟در همين ضمن دونفر از کنارمن بسرعت گذشتند وتا مرا ديدند گفتند خودي هستي يا غير خودي وبلافاصله اسحه هایشان را بطرفم نشانه بردندوخدا رحم كرد كه زود اعلام خودي كردم چون آنها از همين گردان بودند ومرا نمي شناختند وواقعا با دشمن مخلوط شده بودیم. بهرحال جايي كه آن بسيجيان با ترس نشانم دادند چند تا نارنجك انداختم و چون خيال آنهاراحت شد از آنها خداحافظي كرده ورفتم فرمانده را پيدا كنم . البته ناگفته نماند كه اين تانكي كه برادران از آن ترسيده بودند فرداي آن روز كه هوا روشن شده بود وما آنجارا دورزده بوديم ديدم هنوز بیخودی روشن ومتوقف است واحتما لاعده اي قبلا آن تانك را متوقف و افراد آنرا به درك واصل كرده بودند وفقط تانك روشن وثابت بوده كه برادران جوان بسیجی باشتباه ترسيده بودند ونمی دانم شايد هم من با آن نارنجكها عمل كرده بودم .گروهان را پيداكردم چون بيسيم هم داشتم وناگفته نماند كه جدول رمز بيسيم را شب قبل داده بودند كه آنرا حفظ كنيم كه به هيچ وجه با بيسيم بصورت عادي صحبت نكنيم وازطرق حروف رمز پيغامهايمان را برسانيم كه حقیقتا نتوانسته بودم همه آنها را حفظ كنم ومرتب تقلب مي كردم واز روي همان كاغذ دونفری رمز مي فرستادیم . بيسيم را تحويل بيسيم چي دادم و همراهش بصورت مسلح همراه گروهان ودر كنار فرمانده به پيش رفتيم . جلوتر اطلاع به مارسیده بود كه دشمن كانالهايي حفر كرده كه آنها را بايد فتح كنيم وسه رديف كانال كه به فاصله هاي 200 يا300 متر از هم بود بايد پاكسازي ميكرديم. ضمنا اين پاكسازي شامل سنگرهاي بتني كنار كانال نيز بود که نبرد تن بتن مرتب درآن جریان داشت وبه نزديك آن كارخانه كه مي رسيديم پايان عمليات گردان مابود وبايستي مراجعت مي كرديم . من که هواي خنك را خيلي دوست دارم پراز انرژي هاي فيزيكي ومتافيزيكي بودم. واقعا در آنشب تاريك كه بسمت دشمن مي رفتم گویابر روي زمين نبودم و چنان مسحور الهي و مادرم زهراي اطهر (ع )وآقاومولايم علي (ع) بودم كه قابل وصف نبود فکر میکنم حالتی نزدیک به مولا داشتم زمانی که ایشان برای فتح خیبر گام برمی داشت .عشق الهی عجیب قدرتی دارد .ما بصورت ستوني وبدون كوچكترين صدا پيش مي رفتيم ومن سومین یاچهارمین فرد گروهان بعد ازفرمانده عصمتي و بيسيم چي بودم كه داخل اولين كانال شديم نمی دانم چه شد وقتی که در کانال قرارگرفتیم اولین فرد جلورونده شدم هنوز چند قدمي برنداشته بودم كه ديدم فردي مسلح مقابلم ايستاده به محض اينكه مرا ديد ,دست روي ماشه برد ولي خشكش زده بود حالا شما هرگونه که ميخواهيد تصور كنيدولی فشاري كه برماشه كلاشينكوف وارد مي شود برابر فشاري است كه يك دختربچه 7 ساله وارد میکندوبراحتی مي تواند شليك كند ولي اوقادر به اينكار نبود .من فكر كردم كه از گرداني است كه بايد تحويل بگيريم .محكم به زبان كاشمري صدايش زدم كه راحت باشد وتحويل بدهد وبرود ولي پاسخم را نداد. فرمانده بلافاصله بزبان عربي از اوسوال كرد وچون پاسخ عربي داد تازه فهميديم اينها عراقي هستند ومن اولين فرد عراقي را طبيعتا ديده بودم بلافاصله آنهارا وادار به تسليم كرديم ونيروهايمان همه را گرفتند . بعضی از گفته ها جزء اسرارجنگ محسوب می شود ولی چون سالها از جنگ می گذرد اکنون انشاء ا.. بیان آنهاتاثیرنامطلوب نخواهدداشت .
جنگ ,واقعه بسیارناگواری است وائمه (ع ),هرگزجنگ طلب نبودند وجنگ اولیه نیز فقط با حضور معصوم ع شرعی است ولی جنگ ما یک جنگ تحمیلی بود وما ناگزیر مجبور به دفاع بودیم به همین خاطر دفاع مقدس نام گرفت ومن به این مسئله ایمان دارم .در دستورات اسلامی ما آمده که اسیر را نباید به قتل رساند ولی تبصره ه واسفتائاتی دارد که کمتر بیان شده و یکی از آنهااین است که رزمندگان میتوانند در شب اسیر نگیرند وعلت آن کاملا واضح است چون برای نیروها بعنوان آفندی برنامه ریزی شده وپیش بینی نیروهای اضافی برای حمل مجروح دشمن نمی شود ضمنا مسئله امنیت هم به خطر می افتد از کجا معلوم فردی تمارض کند و به محض بدست آوردن موقعیت عده ای را شهید نکند وحداقل اینکه ماموریت افراد کند می شود وممکن است نتوانند به موقع عمل کنند ضمن اینکه واقعا عده ای مانند این افرادی که اسیر ماشده بودند آنقدر زخمی بودند وزجر میکشیدند که امکان بهبودی آنها وجود نداشت .در هرصورت بلافاصله یکی دو تا از بسیجیانی که نوجوان بودند با ترس فریادزدند این زنده است که بلافاصله پاسخ دادم سرش کجاست ؟وراحتش کردم . بدین ترتیب بعد از من چند نفری از بسیجیان تمام مجروحانی که درچنین وضعیتی بسرمیبردند,از بین بردند .
ما 17 اسیر زنده گرفتیم که بلافاصله بازرسی بدنی شده وبه خط شدندوبرادر فرمانده گردان که اسم شریفشان را نمی دانم دستور کنترل اسیران رابمن داد وبا توجه به شناختی که از روحیه ای فرمانده حسن آقا داشتم با خودم گفتم به محض آمدن ایشان دستور تیرباران خواهد داد ولی در کمال ناباوری ایشان که رسید دستی به سروروی چند تن از این اسیران کشید وفرمان داد اسیران را به خط پایین ببرند بعدها برایم تعریف کردند که چند شب قبل از آغاز عملیات فرمانده حسن آقا با دوستش که اوهم فرمانده یکی دیگر از گردان ها بود خواب شهادتشان را دیده بودند به همین خاطر بود که روحیه فرمانده کاملا عوض شده بود ودیگر جزو زمینی ها نبود وفرشتگان منتظر دیدارشان بودند یادکاوه ها ,شوریده ها ,رضوی ها ,خمسه ها و.... بخیر . در میان اسیران غیر از دونفرمیانسال بقیه دبیرستانی به نظر می رسیدند وآن دونفر هم از اندام ونگاه ولباسشان مشخص بود بعثی وداوطلبانه نیستند واگر غیراز این بود من منتظر دستورفرمانده نمی شدم چون ازقبل تکلیف بعثی ها برایمان معلوم بود. قبل از آمدن فرمانده که همه را به خط کرده ونگاهشان می کردم والبته کاملا مراقبشان بودم که درصورت کوچکترین حرکت اضافه معطلشان نکنم چندبار برای برآورد روحیه آنها اسلحه را از ضامن خارج کردم که در آنشب خنک وسکوتی که برآن ناحیه حاکم بود وگویا ما ازتمام سروصداهای جهان درامان بودیم, صدای تغییر ضامن به رگبار که بلند میشد آه دسته جمعی افراد نیزبلند میشد وزمزمه های شهادتین می آمد . با خودم میگفتم دنیا چقدر کثیف است که روزی که خدواند دانا حضرت آدم (ع )را آفرید دستور سجده بر فرشتگان داد , ابتدا فرشتگان گفتند :این آدم که خونریز وجنایتکار ومتجاوز است چطور چنین فرمانی می دهید؟ ازطرفی فرشتگان مانند رایانه های امروزی برنامه ریزی شده اند وضمنا از آینده اطلاعاتی ندارند پس قطعا قضاوت آنها مربوط به آدم های گذشته مثل کرومانیون یا نئاندرتال بوده که نسلشان منقرض شده ولی اکنون ودرزمان ما عده ای از همین نسل شریف وبرتر حضرت آدم (ع )بازهم همان اعمال گذشتگان وحتی بدتر از آنها انجام می دهند . چقدر این صدام سفاک است وچطور می خواهد روزی در محضر الهی حاضر شده وجواب جنایتهایی را که کرده پس بدهد که باجبار این نیروها را برای تجاوز به کشورمان فرستاده در حالیکه اینها مسلمان وبعضا شیعه می باشند .با فرمان فرمانده ابتدا قرار شد من نیروها را به عقب تحویل داده وبسرعت مراجعت کنم ولی باز برادر فرمانده گردان مرا با نام آقای وثوق صدایم زده که برای ادامه عملیات برگردم وبنا به تصمیم اسیران به دورزمنده که روحانی بودند وبعنوان مبلغ در گردان حضور داشتندسپرده شدند و بعدها دیدم که ایندو در عملیات دلاورانه می جنگیدند. فرمانده به خط عقب نزد دوگروهان دیگر برگشت وما در کانالهایی که عراقی ها ایجاد کرده بودند مستقر شدیم .یک یادو توپ چهارلول درمیان نخل هابود که مرتب از جانب عراقی ها به سمت پایین ومحل نیروهای آماده عمل می کرد بیسیم آمد وما متوجه منظور آن نشدیم وبه منابع که مراجعه کردیم پاسخ به رمز داد یم که فرمانشان را واضحتر تکرارکنند که شنیدم فرمانده بیسیم را گرفت وبزبان فارسی مشخص گفت آنجارا خاموش کنیم که امان آنهارا بریده است . فوری به جناب عصمتی رساندم وقرارشد که دوآرپی جی زن عمل کنند که متوجه شدم تعلل میکنند وبواسطه اینکه موضعشان مشخص نشود برای شلیک مردد هستند ولذایک آرپی جی با اجازه فرمانده گروهان گرفتم وبرای اولین بار در زندگی به محل مذبور شلیک کردم که متعاقب شلیک من چند شلیک دیگر انجام شد و هدف خاموش شد .اشتباهی که کردم یکی از انگشتانم موقع شلیک بین ضربه زن گیرکرد وفکر کردم انگشتم را از دست داده ام که با این فرض با خودم گفتم مجید :اینهمه ابوالفضل ها دلاورها انگشت که داده اند هیچ دست وپا وسر پیشکش اسلام کرده اند. پس مهم نیست اگر انگشتی در راه خدا بدهی .بعد برای اینکه خاطر جمع بشوم انگشتم پریده یا نه به آرامی با این دست دیگرم دستکشم را گرفتم وفهمیدم خوشبختانه پراست فقط تا ساعتها بیحس بود که مرتب ماساژ می دادم .درست است درآن ساعات ولحظه های اولیه که یک رزمنده عضوی از اعضای خودش را درعملیات از دست می دهد شاید اصلا برایش مهم نباشد شاید اصلا درآن لحظه حتی دردی هم حس نکند ولی بزرگواران ,اینهابعدها چه خواهند کشید, آنهایی که بر امکانات ناچیز جانبازان خورده میگیرند کاش خود به صحنه می آمدند وسرانگشتی از دست میدادند آنوقت عظمت اینها را می فهمیدند وامکانات که سهل است زندگیشان را نثارشان می کردند .
مجدد برای فتح کانال بعدی دستور پیشروی آمد بفرض گرفتن آن کانال , کانال بعدی هم داشتیم ولی متا سفانه با مخالفت تنی چند از ریش سفیدان بسیج مواجه شدیم که گفتند: کفایت می کند ما در این عملیات به سهم خودمان با ارزش عمل کرده ایم و توان پیشروی نداریم .هرچه فرمانده عصمتی ومن آنهارا نصحیت می کردیم بخرجشان نمی رفت, ولی ایکاش آنشب اینها کاملا گوش بفرمان بودند وبه پیشروی ادامه می دادیم .چرا ؟ چون بعدا فهمیدیم که سومین کانال ,محل دستیابی به عده ای از فرمانده هان رده بالایشان بود که چند روز بود مرتب در حال دریگری با نیروهای تازه نفس مابودند وارتباطشان با مراکزشان قطع وخواب وخوراک ومهمات چندانی نداشتند ولذاما عده ای بسیجی ساده ,براحتی می توانستیم بالاترین فرماندهانشان را از بین ببریم .بناچار درکانال نشستیم و برای دستورات بعدی منتظر شدیم ولی فرمانده گفت که فردا اول صبح پاتک عراقی ها شروع خواهد شد وبچه ها از کارشان پشیمان خواهند شد چون کانال های بعدی استحکامات قوی تری داشت آنجا برای استقرارمابهتربود. در آنشب به آسمان می نگریستم ,ازآنجاییکه بسیجی عاشق چتر منور است ,منورها ,کاتیوشاها موشک ها وخمپاره ها که از آسمان طرفین می گذشتند بقدر ی زیبا بود که من فکر میکردم اینها به افتخار من چقدر فشفشه مصرف میکنند شاید بسیجی دیگری نیز همین فکررا داشت واگر جنگ نبود این منظره های آسمانی واقعا زیبا بود ولذتی فوق العاده برمن حاکم شده بود . هنگام سحر وبا پهن شدن سفیدی آسمان وقت نماز فرارسید تیمم کرده وبا لباس وتجهیزات کامل بطور نشسته نماز خواندم که اگر نماز قابل قبولی برای خدا داشته باشم شاید آن یکی از آنها باشد .متاسفانه نفهمیدم بعضی از بسیجیان نماز بخوانند . برادران وخواهران همه اعمال یک طرف نماز یک طرف اولین ومهمترین اعمال از فروع دین نماز است اگر نماز قبول نشود هیچ عملی از شیعه قبول نخواهد شد در ذهنم مرورمیکردم که چگونه آقایم ومولایم علی (ع) در نماز به شهادت رسید چگونه در سخت ترین شرایط روز عاشورا امام حسین (ع )با یاران نماز خواندند چهره امام حسن (ع) قبل از نماز دگرگون می شد ولرزه براندام آن بزرگوار همه عالمیان می افتادوسفارش ووصیت همه اولیا اول نماز بود . جهاد در مرتبه پنجم بعد ازنماز قراردارد چطور می شود عده ای این عمل را ساده میگیرند وبی پروا از آن میگذرند .خدا خدای مرده نیست خدای زنده است ودر همه احوال مراقب ماست عده ای اگر مریض ,مجروح , معلول یا ازداردنیا میگذرند تقصیرها به گردن اونیست اوبهترین حالت را برای همه آنهایی که به ظاهر آسیب میبینند می خواهد ودر مقابل بدیهای آدمیان بسیارصبور است ودر مقابل خوبیهایشان سریع قدردانی میکند ولی گاهی قدردانی ها در سرای دنیا امکان پاسخ ندارد که آنرا برای وقتش ذخیره میکند .از خدا درخواست کردم وگفتم ای خدای بزرگ ومهربان من اقرارمیکنم در جنگ بسیار نادانم وهیچ نمی دانم وخودم را ازهمه دانستنیهایم تهی میکنم وبرای آموزه های توآماده ومی خواهم از تو بشنوم ویاد بگیرم وعمل کنم من که دوره های تکاوری ورزمی افسران نظامی یا برادران سپاهی یا تعالیم فلسطینی را ندیده ام ولی سفره دلم را خالصانه پهن میکنم پرکردنش با تو .الان وارد نبردی بیکران خواهم شد که هیچ کس از چگونگی آن خبرندارد ومن در درگاهت ونزد آقا امیر المومنین (ع) نمی خواهم شرمنده شوم .درضمن از چیزهایی که درکوله داشتم کمی سوخت گیری نمودم تا انرژی لازم برای عملیات داشته باشم .
همانطور که پیش بینی می شد به محض روشن شدن هوا پاتک دشمن ابتدا با جابجایی یکسری نیروهای دشمن شروع شد ویکی دیگر از گروهانها (گروهان 3) از قسمت کانالها وارد جنگ خانه به خانه شد وما هم بیسیم را کنار گذاشته وهدف گیری می کردیم ومی زدیم. یکی از این دوستان بنام نبوی که کاشمری بود بعدا برایم تعریف کرد که هربار که میخواستم هدف گیری کنم آیه وما رمیت و... را میخواندم ودرست برهدف می زدم .ولی گاهی وقتها من نشانه گیری به هدف میکردم وبه هدف نمی خورد. بدین منظور بنظرم رسید که اسلحه کلاش در فاصله دور ضعیف است و درخواست سلاح ژث کردم گفتند در تمام گروهان دونفر ژث تحویل گرفتند که آنهم برای نارنجک انداز استفاده میکنند ونفری یک خشاب بیشتر نداشتند چقدر افسوس خوردم که اگر درآنزمان صاحب یک ژث بودم ,چون تسلط کامل به آن داشتم غوغایی عجیب براه می انداختم . درخواست تیربار از تیربارچی کردم باشرمندگی گفت :اجازه ندارم وبه اوگفتم تیربارچی نباید آهنگش را قطع کند که درجواب گفت محدودیت فشنگ دارد وضمنااسلحه داغ میکند .از فاصله دور دونفر بعثی با اسلحه وآرپی جی دستانشان را به علامت تسلیم بالابردند وتیربار چی ها خواستند آنهارا بزنند که یکعده از بسیجیان دادزدند آنهارانزنید چون دارند تسلیم می شوند . دادزدم آنهارا بزنید که حیله است ولی کسی به فریاد من توجهی نداشت چون مسئولیتی نداشتم متاسفانه این عده خام شده بودند وآن دوبعثی با این حیله خودشان را بنزدیک نیروهایی که درکنار کانال آب بودند رساندند وچون آنها بالای کانال را نمی دیدند ومشغول نبرد تن بتن ونارنجک اندازی بودند کلاش من هم بواسطه بعد فاصله کارنمی کرد بناگهان بعثی هانیروهای پایین دستشان را برگبار وآرپیجی بستند وتنی چند از بسیجیان را شهید کردند که دیگر بقیه نیروها امانشان ندادند . پروازی شده بودم بارها خواستم بتنهایی بطرف دشمن یورش ببرم ولی اطرافیان باز می داشتند حتی یکبار واقعا پروازی شدم بدین ترتیب که یک نفر از نیروها پیشروی کرد ودرجایی مستقرشد که به دشمن مسلط باشد ولی تجهیزات دشمن پیشرفته تر بود واورا با تفنگ دوربین دارمجروح کرد هرکه میخواست برای نجات اوبرود اینقدر حجم آتش بالا بود که امکان پیشروی نبود عاقبت یکنفر که بعدا فهمیدیم فرمانده گروهان 3بوده برای کمک رفت وتا خواست اورا بلند کند به ناحیه کمرش تیرزدند که بعدها که سراغش گرفتم گفتند قطع نخاعی شده ومتحمل سختیهای زیادی شده اکنون نمیدانم در چه وضعیتی بسرمی برد . ولی عاقبت چند نفر کشان کشان بهرسختی که بودآنهارا از معرکه بدربردند نیروهای زرهی وحمل نفر برای پشتیبانی وانتقال همان فرماندهانی که ما بعدا به هویت آنها پی بردیم آمدندیک کامیون عراقی در این اثنا به حالت خودکشی با سرعت بطرف نیروهای ما آمد که فکر میکنم 1000تیر خورد وهرکدام به سهم خود سوراخ سوراخش کردیم ولی او اولا ذهن بچه هارا بخود مشغول کرد وضمنا زاویه دید راهم تاحدودی کورکرد که توانستند یکعده از فرماندهان مردکه چند خانم هم همراهشان بود سینه خیز خودشان را به نفربرها برسانندوهرچی تیراندازی بسویشان کردیم ثمری نداشت وبهرترتیب که بود متواریشان کردند .بعد از این حادته آتش توپ وخمپاره دشمن به اصطلاح پاتک شروع شد دیگر متربه متر می زدند فرصت سربالابردن از افراد گرفته شده بود وبه اصطلاح زمینگیر شده بودند آتش از سمت چپ ماشروع شده وچند نفری از آنها توانستند خودشان را نجات دهند. من با تیزبینی نگاه میکردم که یکوقت غافلگیرنشوم که همراهان مرتب می گفتند دوربین داردارند سرت را پایین بگیر نمی دانم در یک لحظه چه شد که سرم را ناخودآگاه خم کردم که ریگی از روی زمین بردارم که بلافاصله صدای پیسی درست روی کانال خورد که همراهان دیدند وگفتند فلانی نگفتیم دوربین د اردارند بزرگوارانی که این مطالب را می خوانید بدانید ومی دانید مرگ حق است وگریزی از آن نیست پسرنوح عصیان کرد وگفت بالای کوه می روم تا مرگ بسراغم نیاید ولی مرگ آمدیا فردی بتازگی از ساختمان 20طبقه به روی اتومبیلی پرت شد ونمرد یعنی تازمانی که وقت مرگ فردی نرسیده احدی قادر به نابودی او نمی باشد ووقتی بخواهد برود احدی نمیتواند مانع شود بهرحال در ناحیه چپم افراد مرتب خمپاره می خوردند وشهید یا مجروح می شدند که یکی از آنها همان پهلوان رقیب کشتی من بود بناگاه وهراسان به طرف من آمد وبه محض اینکه به من رسید یک خمپاره 60 درست لبه کانال به فاصله کمتر از 2مترازمن زده شد واین برادر بزرگوار بسیجی درآن لحظه ناخودآگاه حایل بین خمپاره ومن شد وتمام ترکشها به اوسرایت کرد .
چون حقی بگردنم داشت تصمیم گرفتم اورا به پایین حمل کنم در گردوخاک ناشی از یکی از خمپاره ها بلندشدم دیدم فرمانده عصمتی همراه عده زیادی از افرادگروهان ما در طرف دیگر زمینگیرشده اند ؛زمینگیر شدن برای هرکسی حتی آن دلاورمرد بزرگ ممکن است اتفاق بیفتدوطوری است که متاسفانه قدرت اراده گرفته می شود یعنی باورکنید که اگر گفته شده یک بسیجی با آفتابه کلی اسیر گرفته ,نگوییدحقیقت ندارد واین موضوع را هرکسی خودش باید تجربه کند تا حقیقت آنرا درک کند .فکرکردم اگر این برادر مجروح را نجات بدهم یکنفر را نجات د اده ام ولی اگر فرمانده وهمراعان را نجات بدهم مطمئنا ارزش بالاتری خواهدداشت پس اورارهاکردم بسرعت بطرف فرمانده رفتم و گفتم سریع در فاصله گردوخاک اولین خمپاره بعدی به پایین دست کانال بروند ودشمن چون خودش کانال زده بود, گرای دقیق آنرا دراختیارداشت وضمنا مجروحیت آن برادر کشتی گیر بزرگوار را اطلاع دادم وخودم نیز با یکی از دوستان به پایینتر آمدیم ودرجایی بصورت تپه ای طبیعی مستقرشدیم. ضمنا دیدم که با برانکارد آن برادر کشتی گیر وعده دیگری از مجروحین را منتقل کردند . خشابهایم تخلیه شده بود فقط چندتا نارنجک وفشنگ داشتم با یک بررسی ساده , از نیروهای قبلی که شهید یا منتقل شده بودند مقدارمتنابهی خشاب پرگبدست آوردم ویکسره مشغول شدم. یکی دیگر از دوستان همراهم که خاوری وبچه آب وبرق بود ,آدم بسیار کندی بود وهمیشه مرا ناامید میکرد .کلی نشانه گیری میکرد .مثل اینکه اینجا میدان تیراندازی است .ناگهان یک تیربا تفنگ دوربین دار درست به وسط وبالای پیشانیش زدند که از میان کلاهخودش چندبار چرخید واز پشت کلاه خود خارج شد او فکرکرد شهید شده وشروع کرد درآن گیرودارجنگ ,صحبت کردن از عالم بهشت و...چندبارتکانش دادم وحالیش کردم که زنده است صدمه ندیده, کلاه خودش رادرآوردم واز داخل کوله ام پانسمانش کردم, بعد از مدت کوتاهی دیدم که روحیه اش تغییرکردو بواسطه همان تیری که پوست سرش را برده بود ,شد به دلاور ی عجیب تبدیل شدکه من بعدها از تغییر روحیه سریع این فرد درشگفتی بودم .آری برادریا خواهر مواظب باش در مورد دیگران چه قضاوتی میکنی وقتی قضاوت بکن که خودت عارف کاملی شدی وپرده ها کامل از مقابلت کنار رفته ,وبی جهت پاپیج دین وآیین دیگران نشو,اگر قاضی دادگاه هم شدی وحکم طرف با ادله کامل اعدام بود ,حکم را اجراکن چون به وظیفه ات باید عمل کنی ولی چون قاتل است به اوحتی فحش هم نده واز خدابترس ,چه بسا اودر همین اثنا توبه کرده وبخشندگی خدای عالمیان بالاتر از قیاس من وتوست .فقط به وظیفه ات عمل کن نه یک کلمه بیشتر ونه یک کلمه کمتر . روح الهی همراه آدمی است بناگاه دراثر یک حرکت ممکن است قسمتی فعال شود وبناگاه به یک انسان برجسته ای مبدل شود که فوق تصور آدمی است ناصرخسرو یکشب خوابید وخوابی دید وناصرخسرو شد وگرنه یک آدم درباری بی مصرف ومثل خیلی درباریان دیگر, کم ارزش بود .مولوی لحظه ای دراثر حرکت شمس مولوی شد یا عطار یک لحظه در اثرفوت اختیاری فردی ,عطارنامی شد والا همان داروفروشی بود که بود .
من از پشت مواضع خودمان خبرنداشتم .یکی از دوستان همان برادر نبوی که آنزمان دانش آموز چهارم دبیرستان رشته ریاضی درکاشمربود آمد وگفت :آقای وثوق پایین بیا ,همه افراد گروهان بدستور فرمانده عقب نشینی کرده اند شما چند نفر باقی مانده اید گفتم امکان ندارد من عقب نشینی کنم واوهم بناچاربرگشت ومن باخودم گفتم چطور عقب نشینی کنم؟ من باید توان خودم را بتوان آقایم علی (ع) برسانم. چطور ایشان در جنگ احد مردانه درمقابل دشمن یک تنه ایستاد واز حریم ولایت پیغمبر خدا (ص )شخص اول بشریت دفاع کرد در حالیکه ابوبکر وعمر وخیلی از افراد از ترس دشمن فرارکرده بودند بعداز مدت کوتاه دیگری ,مسئول گروه آقای فراهانی که کاشمری بود آمد وگفت خواهش میکنم بیا عقب چون دمادم دشمن دور میزند وهمگی را شهیدمیکند وبعید بنظر میرسد که اسیر بگیرند .به پایین که نگاه کردم فرمانده حسن آقا رابدو چشم خودم دیدم که باحرکات دست مرتب دستورپیشروی میداد .بعدها بعد از پایان نبرد به من گفتند که در همان دقایق اولیه نبرد هم حسن آقا وهم آن دوست کم سن وسالی که من واقعا مثل برادر کوچکتر دوستش داشتم شهید شده اندوبواسطه اینکه روحیه ات تضعیف نشود ما بتو نگفته بودیم وتو گمان کردی که حسن آقا زنده وفرمان پیشروی می دهد , ولی من واقعا یقین داشتم ولذا با شوری که در حسن آقا دیدم اعتنایی نکردم ومشغول نبرد شدم چند نفر یکی یکی تیر می خوردند درست وسط پیشانیشان وبقولی عراقی هاخال هندی می ساختند .بناگاه در ذهنم از فیلم های تگزاسی که در سینما دیده بودم صحنه ای روشن شد که در آن آرتیست فیلم چون درمقابل عده زیادی تنها بود به دشمن وانمود می کرد که تعادشان زیاداست وبناگاه از زاویه نامعلوم بلند میشد ودشمن را می زد ,دشمن تفنگهارا درجاههایی آماده نشانه روی میگذاشت که سرطرف که من باشم اگر بلند شد بزند وموفق نمی شد, تکلیف خودم را دانستم . کجایند آن بعثیانی که ادعایشان می شد وآن مدعیان دروغین ؟این گوی واین میدان .حالا عشق با خشم بسیجی ترکیب شده بود ,حالا دیگر همه تجهیزات دشمن بی اثر میشد. یاد کربلا ورشادت های عباس (ع )وقاسم (ع) ویاد دوستانی نظیر شهید خزایی که به دست این کافران شهید شدند . دلاوران کربلا اگر بااختیار,شهادت را برگزیده بودند ما دیگر شمشیر دولبه مولا (ع )بودیم که دستور قلع وقمع داشتیم هبسرعت برق بالا می رفتم وسریع می زدم بلافاصله از موضعی دیگر اینکاررا تکرارمیکردم .گرچه شاید همه تیرهایم بهدف نمیخورد ولی از آنها زمان را گرفته بودم تا آخرین گروهان ما وارد معرکه شود. یکی از لحظاتی که دنبال فشنگ میگشتم ,تعدادزیادی گلوله آرپی جی واسلحه آنراکشف کردم یکی از یرادارن بسیج گفت برادر ,من پدر شهیدم یا فلانی که میبینی براد ر شهید است واصلا مابرای شهادت آمده ایم وشما زحمت خودت را کشیده ای ,برگرد دمادم دشمن دورمان خواهند زد. ضمنا دیدم که تانکی که مربوط به سپاه بود مدتی است آنجا ایستاده وهیچ کاری نمیکند ,گفتم :راننده این تانک کیست؟ یکنفر با خونسردی تمام که فکرکنم سیگارمیگشید گفت برادر من راننده تانکم .گفتم دستت دردنکند در این گیرودار بیکار نشسته ای که چه معنی دارد؟گفت برادر تمام توپها وتیرهایم رازده ام وپا ک پاکم .گفتم پس حداقل یک کار ی بکن بیا وبرایم گلوله آرپی جی بذار گفت نوکرتم هستم ,چشم . او گلوله میگذاشت وهمان تکنیک قبلی را تکرارمی کردم تا گلوله هاي آرپي جي ام تمام شد وتمام گلوله هايي كه جمع كرده بودم بجز يك خشاب تمام شد .منطقه از مجروح وشهيد خلوت شده بود وحتي يك گلوله افتاده نبود .اين خشاب آخری را براي درگيري نهايي گذاشته بودم وهميشه معتقد بودم وهستم مكتبي كه شهادت دارد اسارت ندارد ولذامی دانستم کسي قادر به اسير گرفتن من نیست . جسارت به ساحت پاک آزادگان نشود, در جنگ لحظاتی پیش می آید که ناگهان شخص یا اشخاص در تله می افتند وچاره ای جز تسلیم ندارند یا طوری مجروح می شوند که قادر به فشردن ماشه نمی باشند و اسیر میگردند و از یادمان نرود که دنیا عقیده است وجهاد.ناگهان يك نفر فریادزد چند عراقي به محل جلوتر ازما يعني همان كانال اولي كه فتح كرده بوديم آمده اند وجايشان را دقيق تر پرسيدم وحدودا چند نارنجكي كه همراه داشتم نثارشان كردم .بعد از آن ديگر درآن ناحيه براي هميشه سكوت ايجادشده بود ولي تا فردای آنروز گوشم دراثر آن آرپي جي ها صدا میکرد وحرفها را درست نمی شنیدم .ولي بزرگوارهایی که از نسل های 4 و 5 انقلاب به بعد می آییدبدانید ما یعنی پدران شما در جنگ کوتاهی نکردیم وامان متجاوزان رابریدیم مبادا تاریخ را تحر یف کنند که این جنگ مقدس نبود و اگر بعد از جنگ عده ای سودجو ورفاه طلب برگرده های مردم سوار شدند ماصداقت وایمان داشتیم ...خلاصه درآن نبردبیچاره شان کردم ومادرشان را بعزایشان نشاندم .فقط می دانم که بچه ها می گفتند عصرآنروز رادیوعراق گفته بود که امروز در منطقه ای که ما میجنگیدیم ایران از تکاورهای مخصوص که در لبنان آموزش دیده اند استفاده کرده درحالیکه آنهایی که می گفتند ما بسیجیان صفرکیلومتر بودیم .باورکنید به محض پایین بردن سرم از خاكریز تپه , صدای سوت آرپی جی یا صدای سفیر تیر درست از بالای سرم می آمد که هربار من به پایین خودم را پرت میکردم, دوستان بعدا ميگفتند كه مافکر میکرديم شهید شده اي .بعد مجدد آقای فراهانی آمد وگفت : فرمانده کارت دارد ناچاروقتی آمدم کنار سنگرهای کنارکانال آب نمیدانم چی شده بود چون مثل فرماندهان جنگ فکرو صحبت می کردم وخط وخطوط میدادم ودیگران با کمال میل بحرفهایم گوش میکردند ولذااز این حالتم کمی ترسیدم چون نمی خواستم در آتیه در این وادی ,حضورداشته باشم وروحیه آزادگیم به خطر بیفتد .لذا بسرعت درصحبتهایم با همان لحجه کاشمری ادامه گویش دادم. فرمانده عصمتي گفت نیروهای گروهان دیگرمان نیامده . وباید عقب نشینی کنیم با وجودی که دستور فرمانده بود ولی بیاد مولایم افتادم وبخودم نهیب زدم :مجید تواگر شجاع شجاعان شوی باز بگرد ایشان نخواهی رسید که علی (ع )همانطور كه آخر ایمان است آخر شجاعت است فقط باید قیاس کنی که چقدر به صفات ایشان نزدیک شده ای .یکی از بسیجیان که اسلحه مرادید که هنوز آنقدر داغ بود که تقریبا دود از آن بلند می شد گفت مرحبا بر دلاور بسیججی ,از این اسلحه ,دلاوری هایت معلوم است .شاید حدود یک کیلومتر از روی شکمهای بعثیان که لباسهای مخصوص واندام های درشتشان نشانگرشان بود رد شدیم .دربین راه فرمانده محور همراه محافظینش جلوی ماراگرفتند و به ماگفتند ترسوها چرافرارمی کنید؟ وماهنوز توضيحات كامل نداده بوديم که درهمین اثنا با گروهان آماده آخری خودمان که فکرکنم گروهان 2 بودو تاخییر زیادی داشت روبروشدیم ومنطقه رابه آنها سپردیم ,البته از جایی که ماعقب نشینی کردیم, درموضعی که عقب نشینی کردیم نیروهای دیگری پدافندی عمل می کردند که نمی دانم آن نیروها مربوط به کجابودند وضمناآن نیروهای خانواده شهید هم تاآخرين نفس قرارماندن داشتند .بعدا برایمان گفتند که فرمانده این گروهان بسیارعالی عمل کرده بود یعنی دستور داده بود هیچکس تازمانیکه او نگفته حق تیراندازی ندارددرغیراینصورت با دادگاه صحرايي مواجه مي شوند .لذا عراقی ها که میبینند سروصداها خوابیده هلهله کنان مثل مراسم عروسی به سمت ما می آمدند و نیروهای ما آنهارا طوری به آرپی جی می بستد که 5یا 6 نفر بصورت ستونی منهدم می شد ند.کلا تا فردای آنروز دو کانال دیگر نیز فتح شد ونیروهاي جديد درآن مستقر شدندواين قضيه هنوز براي منطقه ادامه داشت عملیات کربلای 5 تمام نشده بود ولي ماموريت گردان ما تمام بود . ما به منطقه خط 2 كه نزديك مي شديم يكي يكي مي افتاديم وتازه خستگي را با تمام وجود حس ميكردم .عمليات 24 ساعت مداوم طول کشیده بود وبی اختیار روي زمينها افتاده بودم واکنون دیگر توان خوردن نانی هم نداشتم بعضي دوستان خوراكي دردهانم مي گذاشتند بعضي ها كه عبور مي كردند خداقوت دلاور ميگفتند .مااکنون مجاهدين واقعي اسلام بوديم وفاتحان كربلاي 5 , حال چقدر اخلاص داشتيم چقدر كارمان رنگ ريا داشت چه قصوراتي در وظائفمان داشتيم آيا آقايمان علي (ع) و مادرمان زهراي اطهر(ع )راضي بودند يا نه ؟ نمي دانم ......سالها گذشت ومن از همان سالها تصميم گرفتم ديگر به مرگ هرگز ودرهرحالت نه نگويم وکاش حضرت عزرائیل (ع )این ادعایم را تایید میکرد .اتفاقا نمی دانم چرا از همان زمانها بین تمام ملائکه خدا من از این بزرگوار بیشتر خوشم می آید ومعتتقدم ایشان مظلوم واقع شده چون ایشان تنهابه وظیفه خود عمل میکند وسعی میکند قصوری نداشته باشد ضمن اینکه با احدی دشمنی ندارد . اين تجربه اي است كه من به جوانترها ميگويم ,خداوند درهمه حال عاشق بندگانش است او بندگان بدش را هم دوست دارد اوبدون ذره ای تردید خداي عاشق است وبهترين وضعيت را براي بندگانش در نظر ميگيرد وچون جان افراد را توسط ملک مقتدرش ميگيرد همانطور كه شهيد در ارتش با يك درجه ارتقا پيداميكند خداخود خونبهاي افراد را مي پردازد وبا درجه بالاتر از عملكردشان ودر شایسته ترین وضعیت وجودیشان به نزد خود مي برد گرچه مرگ حق است ولی مرگ دربستر برای یک رزمنده اسلامی حتی اگرخیلی بالاترین درجه بهشتی را بد و دهند مانند جهنم عذاب آوراست .
چندروزی استراحت کردیم عده ای ترخیص شدند عده ای هم از این امتحان الهی سربلند وبا مدرک بالای دانشگاهی بنزد پروردگار رفتند یاد همه شهدا ی اسلام مخصوصا شهدای کربلای 4 و5 بخیر, روحشان شاد ویادشان برای همیشه گرامی .
برای عملیات بعدی به ناحیه خونین شهر رفتیم اکنون کمک بیسم چی تیپ امام رضا (ع)شده بودم ولی موقتا سازماندهی دریکی از گردان ها که طبیعتا فرماندهان جدیدی داشت شدم وبیشتر اوقات با فرمانده هان دریک محل بودم. از خاطره های این قسمت یک برادر جالب بسیجی بود که نماز درست وحسابی نداشت وبسیار ترسو بود ونمی دانم یا فرزند یک روحانی بود یا یک روحانی از بستگان نزدیکش بود در دستشویی عمل مستحبی سرفه با صدای بلند وسه مرتبه را انجام می داد وهرزمان که این صدا بلند میشد گرایش شناسایی می شد یعنی واجب را تعطیل کرده بود وبه مستحبات پرداخته بود. نمی دانم شاید این بشر بعدها یک دلاور بسیجی می شد که اصلا بعید نبود .بخاطرم میاید چون هنوز پشت خط بودیم غذای گرم داشتیم ویکروزباز پلومرغ آوردند وچون کمی سرد شده بود من شخصا مشغول گرم کردن غذا شدم وهرچه بقیه خواستند اینکار را بکنند نگذاشتم وخودم برای همه غذا کشیدم . سپس بعد از کمی صحبت و توجیه طرح عملیات ,عازم منطقه عملیاتی شدیم .
باز همان صدای خمپاره ها موشک ها وکاتیوشا ها ولی اگر دفعه قبل درابتدای ورود به خط کمی ترس برمن حاکم شده بود دیگر اصلا خبری از ترس نبود حتی بعد از اینکه ترخیص شدم بخاطرم میاید که به مشهد آمده بودم تا مدتها برای عبور از خیابانها اصلا اعتنایی به ماشین ها نمی کردم وفکر می کردم اینها مگس هستند حتی بعضی وقتها راننده ها ترمز های محکمی می زدند وفکر میکردند من مجنونم یازمانی باتفاق برادر فراهانی سینمارفتم .فیلم اکشن بود ویک لحظهه حس کردم میخواهم وارد صحنه بشوم واگر یک کلاش داشتم کار همه خلافکارها که درفیلم بودند می ساختم واقعا هم من هنوز در حال وهوای منطقه بودم ومی خواستم پیشنهاد بدهم کسانی که از عملیات سالم برمی گردند بهتراست چند ماهی خارج از اجتماعات معمول باشند تا روحیه شان عادی بشود .بهرحال در منطقه عملیاتی درکانال های تعبیه شده وکنار سنگر فرماندهی تیپ که میگفتند سردار قاانی است مسقر وآماده عملیات شدیم اطلاعات عملیات که برای سرکشی نهایی رفته بود دیر مراجعت کرد و لی اعلام کرد متاسفانه موقعیت عملیات مناسب نیست ولی دلیل آنرا ندانستم. دشمن با خمپاره هایی که می زد یکعده از فرمانده هان وبسیجیان دلاور را شهید می کرد نمی دانم شما خواننده گرامی هرگز پوتین پر دیده اید یا بدنی که بدون سر می دود یا کلاه خودی که قسمتی از مغز در آن مانده . ضمنا من اینبار تصمیم عجیبی گرفته بودم علی رغم اصرار برادران تصمیم گرفته بودم اصلا اسلحه ایی وتجهیزاتی تحویل نگیرم وتجهیزاتم را از دشمن بدست بیاورم. درهمین اثنا یکی از برادران یکی از کلاه خودهای همرزمان را تمیز کرده واسلحه ای از افتاده ها نصیبم کرد . انبار مهمات آرپی جی کنار سنگر فرماندهی تیپ توسط دشمن آتش گرفت وانفجارهای مهیبی شروع شد ومرتب گلوله های آرپی جی از کنارمان رد می شد متاسفانه هرچی داد می زدیم بازهم یکسری از بسیجیان جوان مرتب سرشان را بالا مبردند که ببینند چه خبر است لذاعده ای مجروح یا شهید می شدند ومی گفتند شاید دشمن سربرسد با وجودی که هنوز فاصله زیادی تا خط ومحل درگیری مستقیم داشتیم .من خورده به بسیجیان صفر کیلومتر می گرفتم حال اینکه , یکی از فرمانده هان گردان بجای اینکه بیاید داخل کانال یا داخل سنگر استراحت کند رفته بود در چنین درگیری شدید خمپاره ای و پرتاب آرپی جی علی رغم نصیحت های مکرر فرمانده هان گروهانها و محافظینش با خیال راحت بالای تپه خوابیده بود مثل اینکه اینجا امن ترین خوابگاه دنیا برایش بود که ناگهان خمپاره ای کنارش خورد وتنی چند از همراهانش مجروح وزخمی شدند خودش هم موجی شد چون نزدیکان فهمیدند خواستند اورا بگیرند ومگر می توانستند؟ دونفر از محافظینش راکه اندام های درشت وورزیده ای داشتند , با دومشت از کار انداخت . بقیه با این دونفر با تفاق به او حمله کردند وباجبار با آمبولانس اورا از معرکه خارج کردند . بزرگواران موجی شدن که همان موجی است که در اثر انفجار راکت یا خمپاره یا ... روی میدهد,حالتی است که انسان اراده ای از خود ندارد و لحظه ای مثل دیوانه ها وفوق العاده نیرومند می شود وممکن است به نزدیکان خود آسیب برساند . در این لحظه بجز هواپیماها وهلیکوپترهایی که از جانب ما برای کوبیدن مواضع دشمن می رفتند والله اکبر رزمندگان بلند می شد .دو هواپیما ی معمولی مثل هواپیماهای حمل افراد به سمت ما آمدند ,لذاابتدا فکر کردیم خودی هستند که دور زدند وکاملا پایین آمدند وشروع کردند به رگبارزدن وتارومارکردن افراد .یکی از فرماند هان دیگر که کنارم بود مجروح شد وفکر کنم فرمانده چندانی در گردانها وگروهانها نمانده بود . من منتظر بودم خوب به من نزدیک شود تا درصورت امکان آنرابا کلاش مگس کش برگبار ببندم , نمی دانم چه شد که اصلا نمی خواستم فرارکنم ومخفی شوم . غوغایی برپاشده بود همه به این سو وآن سو می دویدند و عده ای هم مجروح وشهید می شدند وهیاهوی فراوان بگوش می رسید. این سنگر فرماند هی نمیدانم چقدر گنجایش داشت که مرتب افراد های مختلف ,عموما فرماندهان داخل آن می رفتند, فردی ماهرانه از بالا به پایین بسمت سنگر رفت که گفتند این سردار قاآنی است ویک چشم هم ندارد . باخودم عهد کردم اگرمن زمانی مسئول شدم به این افراد,که مظلومانه وشجاعانه در این عرصه ها حضور دارند خدمت کنم که البته هیچ وقت این توفیق حاصل نشد .دراین ضمن فرد ی لرزان وترسان آمد ,گفتم برادر چیزی شده ,گفت :مگر برادر نمی بینی چه خبراست؟ کمی به او مشکوک شدم وگفتم اینجا ستادفرماندهی است ,تومربوط بکدام یگانی ؟ گفت :من توپچی ضد هوایی هستم ولی چون هواپیماها شیرجه زدند فرارکردم بسیار ناراحت شدم وبه سرش دادزدم که تودراین گیرودار بجای دفاع از بقیه ,توپت را رها کرده ای وحال اینکه من با این مگس زن ,تصمیم دارم بجنگ هواپیما بروم. گفت :برادر همه درحال مخفی شدند, گفتم برویم توپت را نشانم بده چون من مسلط به توپ ضد هوایی بودم ودرقسمتی از دوران سربازی هوانیروز , سرباز ارشد توپخانه بودم و حدود 20 نفر سرباز در دو توپ 23 میلی برای محافظت هوانیروز زیر نظر داشتم . اوبا شرمندگی وترس گفت ولی اگر میخواهی به محل توپ بروی کنار دریاچه پشتی است .درفکر بودم که ممکن است فراخوانی شوم واز طرفی بدون همکار برای خشاب گذاری کار خیلی مشکل می شود که ناگاه ,درهمین ضمن گلوله های هواپیما بصورت ضربدری به من نزدیک شد وناخودآگاه به خنده ای عظیم دچارشدم وتا مدتی مدید بلند بلند می خندیدم که عده ای ازجمله آن توپچی که هراسان بداخل سنگر می رفتند ,فکر میکردند من موجی شده ام . این کار چند بار درگذشته برایم پیش آمده بود" بعنوان مثال در عملیات فتح المبین که خدمت سربازی من دراصل تمام شده بود ولی بعلت معلوم نبودن پرونده و علاقه مفرط به دفاع از اسلام وسرزمین در منطقه مانده بودم وبهمین خاطر,سربازها برایم احترام خاصی قائل بودند ,در شبی از عملیات که به پایین مراجعت کرده بودیم بارندگی بقدری شدت پیداکرده بود که گویا از آسمان آب فرومیریخت ومثل موش آبکشیده شده بودم ,پوتینم داخل گل گیرکرد وبا یک پوتین راه می رفتم تا سرپناهی گیربیاورم, یک کامیون پیداکردم, یکی دونفر داخل آن رفتند ومن هم پشت سر آنها داخل شدم, که دیدیم گر وه گروه داخل کامیون آمدند درحالیکه هراسان وخیس بودند, ضمنا توپخانه دشمن مرتب کار می کرد وهرلحظه خمپاره یا توپی کنارمان می خورد ,شاید 50 نفر داخل آن کامیون جمع شده که هم انباشته شده بودیم وجالب اینکه سکوتی بر این جمع حاکم بود ,ناگهان یکی از سربازها فریاد زد ,میدانید این کامیونی که داخلش نشستیم مملوازمهمات خمپاره می باشد ومتعاقب آن وحشتی عجیب برهمراهان حاکم شد ,از این حالتها چنان دچارخنده شدم که با صدای بلند ,شاید حدوددوساعت می خندیدم وهرچی تلاش میکردم سکوت کنم نمی شد .خلاصه همین باعث تقویت روحیه همرزمان شد وتا نزدیک صبح چرتی نصیب جمعمان شد ,فکرکنم اگر درزمان آخرزمان باشم وآنطور که قرآن وصف میکند که ترسی عظیم بر مردم حاکم می شود من از خنده بمیرم " به ماجرای خودمان بازگردیم, درآخرین لحظه نمی دانم چه شد ظاهرا لحظه ای سریع بداخل سنگر کشیده شدم , شاید برای لحظه ای کسی مرا بداخل کشاندوتیرها که ردشد بسرعت بیرون آمدم, برادر فراهانی هنوز بامن بود واعلام شد که عملیاتی نخواهیم داشت وباید برگردیم ,بنابراین سوار یکی از وانت ها شدیم ودرمیان کاتیوشا و توپ وخمپاره وهواپیماهای عراقی مراجعت کردیم, هربار که یکی از هواپیماها ی جنگی دشمن شیرجه می زد , میخواستم با کلاش آنرا بزنم که برادر فراهانی میگفت: برادر با توپ ضد هوایی نمی شود اینهارا زد تومیخواهی چکارکنی ؟مثلا معجزه میخواهی بکنی ؟ خوشبختانه عده ای از این هواپیماها توسط واحد موشکی زده می شدند وعده ای بدنبال اسیرانی می رفتند که با چتر بیرون میپریدند .آری برادر اینچنین بود داستان عملیات کربلای 5 ما وتاریخ هرگز دلاوری های بسیجیان را دراین منطقه فراموش نخواهد کرد و یادگاری است که قدرتمندان غرب وشرق اگر زمانی فکر تجاوز داشتند فراموش نخواهند کرد که با توان رزمی اسلامی وایرانی نبرد کردن کار خطایی خواهد بود .با این درسی که ما به جهانیان دادیم گمان نکنم دیگر کسی فکر حمله مسلحانه به سرزمین ماراداشته باشد , مگر ایمان ما به یغما برود ,نظیر کاری که در سالها پیش در اسپانیا که توسط مسلمانان شجاع فتح شده بود اتفاق بیفتد .
در خاتمه شماخواننده گرامی را به خدا می سپارم و دودرس مهم از این ماجرا نصیبم شد یکی اینکه زندگی سراسر جنگ است جنگ میان من وهوای نفسم وشیطان ودیگر اینکه به مرگ هرگز نه نگویم ... 23/08/1391 برابر28ذیحجه 1433 سیدمجیدرضا حاجی وثوق